مادر بزرگ میگفت:
در عمق صندوق بی قفل خود ،
نشان و نقشه دیار دوری را نهان کرده است
که در آنجا ،
بادی از بیشهء بوسه ها نمیگذرد !
میگفت وقتی در آن دیار
نام سار و صنبور را فریاد میزنی ،
کوه ها صدای تفنگ و تیشه را بر نمی گردانند !
آنجا
سقف سبز سپیدارها بلند
و حنجره خروسها
پر از صدای فانوس و صبح ستاره است !
حالا
گاهی هوس میکنم سراغ صندوغ بروم ،
بازش کنم ،
و نشان آن وادی دور را بیابم !
اما میترسم ! ستاره جان !
میترسم حکایت آن جزیره رویا ،
تنها خیال خامی در دایره بی مدار دریا باشد !
---
موفق باشین