قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

زیستن

درود

شعر زیستن:

 

از چهره رؤیاهای سرکش جهان
حجاب برمی درد!
هم از این روست
که اوهامی از این گونه دور و محو
مشتهای بی تاب خود را بر سینه ام می کوبند!

آه! ای چهره به وصف نیامدنی!
آه! ای تیرگی روشن!

در قلب من زورق کوچکی هست
با بادبان افراشته
کز توفانهای سهمگین می گذرد.
آی! موجهای سرکش بی تاب،
و تندبادهای نابگاه،
زورق کوچک مرا دریابید!
زورق کوچک مرا در یابید!

*

نه!
زیستن معما نیست!
(هستی را به چه ماننده کنم؟)
زیستن معما نیست،
رؤیا و خواب نیست،
صندوق آلام و آرزوها،
مجموعه شکستها نیست!
زیستن،
پیکار است و عشق،
آفرینش و زیبایی!

در قلب من خدایی هست
که در آرزوی آفرینشی میسوزد!
آفرینش گلی،
به زیبایی یک عشق
در جهانی
به سبزی یک بوسه!

آی!
ابلیسهای تیره روز ترسان،
و آیات و ادعیه بی حاصل
آفریدگار کوچک مرا دریابید
آفریدگار کوچک مرا دریابید!

 

بدرورد

خاتون

 
خاتون خوب خواب و خاطره !
چرا مدام در پس پرده گریه نهان میشوی ؟
استخاره میکنی؟
به فال فریب فراموشی دل خوش کرده ای ،
یا از آوار آواز و توارد ترانه میترسی؟
ییادته گفته بودم
در این حدود حکایت
همیشه کسی خواب دختری از قبیله دل تنگیها را میبیند ؟
باور کن هنوز
دست به دامن گریه که میشوم
تصویر لرزانی از ستاره و صدف ،
در پس پرده دریا تکان میخورد !
نمیدانم چرا؟
بارش این همه باران ،
غبار غریب غروبهای بهار و دلتنگیها را
از شیشه های این همه پنجره پاک نمیکند !
تو چی ؟ طلا گیسو !
تو که آنسوی کتاب کوچه ها نشسته ای ،
خبر پرپر شدن قلب منو داری؟
آه میدانم!
سکوت آیینه ها
همیشه ، همیشه
جواب سوال های بی جواب بغض و باران است !