قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

جوهر بی رنگ

سلام

جوهر بی رنگ

 خسته بود ولی چاره نداشت باید می نوشت. هم چون دیگر روزها قلمش را برداشت و یک کاغذ چک نویس. می خواست چیزی جدید بنویسد اما درست نمی دانست! مثل همیشه قلمش را در دهانش کرد تا شاید چیزی به ذهنش برسد!

 

چیزهای در ذهنش رفت آمد می کردند اما هیچ کدام را نمی توانست بر کاغذ آورد.قلم را بر کاغذ گذاشت. تا همان قصه تکراری که بارهاو بارها نوشته بود را بازنویسی کند. قصه دو دو تا پنج تا! با انکه می دانست جواب چیز دیگریست ولی درست نمیدانست چه. امروز باید پنج در قالب جدیدی بریزد تا مخاطب احساس خشکی در قلمش نکند... فقط مینوشت و می‌نوشت شروع کرد مثل همیشه. دیگر خودش هم باور کرده بود که دو دو تا پنج تا می شود.

 

 قلم بر کاغذ برد اما آن نمی نوشت شاید هم مصلحتی در کار بود. فکر می کرد که جوهرش تمام شده ولی این طور هم نبود. از کشوی میزش یک قلم دیگر بیرون آورد عجیب بود آن یکی هم نمی نوشت!

و بعدی وبعدی..... انگار آن روز هیچ قلمی قرار نبود بنویسد!

 

تمام قلم را پر از جوهر کرد اما هنوز هیچ کدام نمی نوشتند.

 

 فکر کرد که ممکن است چند قرص اعصاب مشکلش را بر طرف کنند بلافاصله از جیبش یک بسته کوچک بیرون آورد و محتوی آن را یک جا بلعید حتی آب هم نخورد از اتاق کارش بیرون رفت در تا در فضا اطراف  چرتی بزند. هوا سنگش شده بود و نفس کشیدن سخت! اما هرچه سعی کرد خوابش نبرد جذبه ای قوی او را به سوی اتاق کارش می کشاند. یک نفس عمیق و دوباره به سوی قلمش حمله کرد ولی ........

 

کلافه شده بود. شیشه جوهر را بر داشت و بر در و دیوار پاشید. اما رنگی در کار نبود. حس عجیبی بود فکر میکرد هنوز در خواب است. اما نه بیدار بود . صداهایی نا آشنا در اطرافش به گوش میرسیدند،مثلاً قهقه‌های یک نامرد. و همه چیز به دور سرش به چرخش در آمد. ترس عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.

 

چشمانش را بسته بود  و به دور خود می چرخید و نعره می کشید.

 

چند روز بعد در روزنامه ها نوشتند که ..... در دفتر کارش جان سپرد.

 

منبع