قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

گاهی

این مطلب رو برام میل کرده بودن خوشم اومد نوشتم :

 

گاهی بخودم می گویم:

                                 آنکه با زندگی می سازد زندگی را می بازد

 برنده کیست ؟!...

                        کسی که زندگی را می سازد.

 با زندگی نساز ! زندگی را بساز!

 

ولی خوب که فکر می کنم می بینم:

                                                بهتر که با زندگی بسازم و در عین حال، زندگی را بسازم

 بهتر که با ناخواسته ها ساخت ولی نباخت

                                                      و از تهِ دل خواست که خواسته ها را بر ناخواسته ها غالب ساخت

زیستن

درود

شعر زیستن:

 

از چهره رؤیاهای سرکش جهان
حجاب برمی درد!
هم از این روست
که اوهامی از این گونه دور و محو
مشتهای بی تاب خود را بر سینه ام می کوبند!

آه! ای چهره به وصف نیامدنی!
آه! ای تیرگی روشن!

در قلب من زورق کوچکی هست
با بادبان افراشته
کز توفانهای سهمگین می گذرد.
آی! موجهای سرکش بی تاب،
و تندبادهای نابگاه،
زورق کوچک مرا دریابید!
زورق کوچک مرا در یابید!

*

نه!
زیستن معما نیست!
(هستی را به چه ماننده کنم؟)
زیستن معما نیست،
رؤیا و خواب نیست،
صندوق آلام و آرزوها،
مجموعه شکستها نیست!
زیستن،
پیکار است و عشق،
آفرینش و زیبایی!

در قلب من خدایی هست
که در آرزوی آفرینشی میسوزد!
آفرینش گلی،
به زیبایی یک عشق
در جهانی
به سبزی یک بوسه!

آی!
ابلیسهای تیره روز ترسان،
و آیات و ادعیه بی حاصل
آفریدگار کوچک مرا دریابید
آفریدگار کوچک مرا دریابید!

 

بدرورد

خاتون

 
خاتون خوب خواب و خاطره !
چرا مدام در پس پرده گریه نهان میشوی ؟
استخاره میکنی؟
به فال فریب فراموشی دل خوش کرده ای ،
یا از آوار آواز و توارد ترانه میترسی؟
ییادته گفته بودم
در این حدود حکایت
همیشه کسی خواب دختری از قبیله دل تنگیها را میبیند ؟
باور کن هنوز
دست به دامن گریه که میشوم
تصویر لرزانی از ستاره و صدف ،
در پس پرده دریا تکان میخورد !
نمیدانم چرا؟
بارش این همه باران ،
غبار غریب غروبهای بهار و دلتنگیها را
از شیشه های این همه پنجره پاک نمیکند !
تو چی ؟ طلا گیسو !
تو که آنسوی کتاب کوچه ها نشسته ای ،
خبر پرپر شدن قلب منو داری؟
آه میدانم!
سکوت آیینه ها
همیشه ، همیشه
جواب سوال های بی جواب بغض و باران است !

زمان

سلام

اینسری دو تا تیکه مختلف مال دو زمان مختلف

 

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه*****دل خوش کن بر صبر و گمار اندیشه******کو صبر و چه دل.اگر چه دلش میخوانند*****یک قطره خونست و هزار اندیشه****حافظ

-------------

 

لاف مردانه که گوید سخن مرد یکیست

 ز زنیّت شده ام مسخره لاف زنان

 حرف بیهوده زدم،

 دامنم از عُذر تُهیست

امشب این قصه عشقم بنویسید

به زر هرکه دانست، بداند حذرى دیگر نیست

----

شاد باشین

یک دریچه التماس

سلام
بازم دلم گرفت گفتم اینو بزارم تو کلبه خرابم
 
یک‌ دریچه‌ التماس‌
ابتدای‌ شعر من‌ انتهای‌ درد شد
شعرهای‌ سبز من‌ مثل‌ برگ‌ زرد شد
روزگار را ببین‌ پشت‌ می‌کند به‌ من‌
فصل‌ گرم‌ زندگی‌، سرد سرد سرد شد
ازدحام‌ کوچه‌ها گول‌ من‌ نمی‌زند
چشم‌های‌ منتظر، تاز کوچه‌ طرد شد
تکیه‌ بر شفق‌ زدم‌، درد را ورق‌ زدم‌
پنجه‌های‌ دست‌ من‌، خسته‌ از نبرد شد
سایه‌های‌ شوم‌ مرگ‌ چنگ‌ می‌زند به‌ من‌
قلب‌ من‌ شکسته‌تر از غرور مرد شد
سیب‌ سرخ‌ زندگی‌، قسمتم‌ نمی‌شود
دل‌ به‌ هر که‌ داده‌ام‌، رفت‌ و دوره‌ گرد شد
سهم‌ من‌ از آسمان‌ یک‌ دریچه‌ التماس‌ سهم‌ تو از این‌ غزل‌ واژه‌های‌ زرد شد.
 
بدرود