قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

قلم بی جوهر

با هم ولی بدون هم

خلوت

درود

چند خطی و بدرود

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

  برداشت از سایت خلوت

پایدار باشین

رفتن یا موندن ؟؟!!

«عشقم را
می برم
بر همه گذرگاههای هزارخم
آن سان که می بردند حواریان
در گذشته های دور
بار پیامشان را.»

جوهر بی رنگ

سلام

جوهر بی رنگ

 خسته بود ولی چاره نداشت باید می نوشت. هم چون دیگر روزها قلمش را برداشت و یک کاغذ چک نویس. می خواست چیزی جدید بنویسد اما درست نمی دانست! مثل همیشه قلمش را در دهانش کرد تا شاید چیزی به ذهنش برسد!

 

چیزهای در ذهنش رفت آمد می کردند اما هیچ کدام را نمی توانست بر کاغذ آورد.قلم را بر کاغذ گذاشت. تا همان قصه تکراری که بارهاو بارها نوشته بود را بازنویسی کند. قصه دو دو تا پنج تا! با انکه می دانست جواب چیز دیگریست ولی درست نمیدانست چه. امروز باید پنج در قالب جدیدی بریزد تا مخاطب احساس خشکی در قلمش نکند... فقط مینوشت و می‌نوشت شروع کرد مثل همیشه. دیگر خودش هم باور کرده بود که دو دو تا پنج تا می شود.

 

 قلم بر کاغذ برد اما آن نمی نوشت شاید هم مصلحتی در کار بود. فکر می کرد که جوهرش تمام شده ولی این طور هم نبود. از کشوی میزش یک قلم دیگر بیرون آورد عجیب بود آن یکی هم نمی نوشت!

و بعدی وبعدی..... انگار آن روز هیچ قلمی قرار نبود بنویسد!

 

تمام قلم را پر از جوهر کرد اما هنوز هیچ کدام نمی نوشتند.

 

 فکر کرد که ممکن است چند قرص اعصاب مشکلش را بر طرف کنند بلافاصله از جیبش یک بسته کوچک بیرون آورد و محتوی آن را یک جا بلعید حتی آب هم نخورد از اتاق کارش بیرون رفت در تا در فضا اطراف  چرتی بزند. هوا سنگش شده بود و نفس کشیدن سخت! اما هرچه سعی کرد خوابش نبرد جذبه ای قوی او را به سوی اتاق کارش می کشاند. یک نفس عمیق و دوباره به سوی قلمش حمله کرد ولی ........

 

کلافه شده بود. شیشه جوهر را بر داشت و بر در و دیوار پاشید. اما رنگی در کار نبود. حس عجیبی بود فکر میکرد هنوز در خواب است. اما نه بیدار بود . صداهایی نا آشنا در اطرافش به گوش میرسیدند،مثلاً قهقه‌های یک نامرد. و همه چیز به دور سرش به چرخش در آمد. ترس عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.

 

چشمانش را بسته بود  و به دور خود می چرخید و نعره می کشید.

 

چند روز بعد در روزنامه ها نوشتند که ..... در دفتر کارش جان سپرد.

 

منبع

گوش کن

درود

...

باز کن در که یک پر شکسته

دیر سالی است پشتش نشسته

باز کن در که پشتش گدایی

دل در امید لطف تو بسته

گر برانی بمیرند از غم

عاشقان رخت دسته دسته

من نه عاشق نه زاهد نه صوفی

من گدایم گدایی چه خسته

خون نکن دل تو با خنجر غم

کین دل خسته در خون نشسته

باز کن در که هجرانت ای دوست

دیر وقتی است از حد گذشته

آخر ای خوب من سروری کن

قامتم از فراقت شکسته

گوئیا یار خوش قامت ما

یاد ما را ز لوحش بشسته

رشته جان در اعماق مرداب

بر زمین لنگر غم ببسته

آه ساقی دلم در دل خاک

از اسیری و غربت گسسته

....

بدرود

شهادت حضرت علی ( ع )

سلام ایام شهادت حضرت علی ( ع ) را به شما دوستداران آن بزرگ مرد تسلیت عرض می نمایم و امیدوارم در این شبهای با فضیلت قدر بتوانیم توشه ارزشمندی برای سال خود برداریم تو چند وقت پیش که اصلا دست و دلم به نوشتن نمیرفت اما الآن : امشب، شب شهادت حضرت علی (ع) است. شبی است که انسان، بهترین و اعلی ترین نمونه، اسوه و الگوی خود را برای همیشه تاریخ از دست داده است. شبی است که سمبل توحید، دین داری، عدالت، انسانیت، شرف، آزادی، شجاعت، مهربانی، پاکدامنی، صداقت، امانتداری و... چشم از جهان فرو می بنددتا آنها که لایق شناخت و درک او نبوده و نیستند، برای همیشه در تاریکی جهل خود بمانند و نجات پیدا نکنند که نجات انسان جز با شناخت علی (ع) و اما علیرغم همه دستاوردهای علمی، صنعتی و اقتصادی که داشته است، نتوانسته به آرزوها و آرمانهای خود دست یابد. یاد و راهش پر رهرو باد. التماس دعا